به نام خداوند بخشنده و مهربان
نوشتهای جان سوز از شهید گمنام محمد رضا مصلحی وادقانی
خداحافظی پدر و پسر در میدان نبرد و انتخابی سخت بین ماندن و رفتن
محمدرضا مصلحی فرزند فرامرز در نخستین روز سال ۱۳۴۷ شمسی در خانوادهای متدین در روستای وادقان از توابع شهر کاشان دیده به جهان گشود. دوران کودکی را ، در آغوش گرم خانواده با کنجکاوی و روحیهای سرشار از نشاط و شادمانی در محله سرچشمه، کوچه اقاقیا گذراند. از شش سالگی راه مدرسه را در پیش گرفت تا این که دوران ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش روستای وادقان به پایان رساند.
چند سالی از انقلاب اسلامیدر کشور میگذشت و او با علاقه مندی به ادامه تحصیل وارد مقطع دبیرستان شده بود؛ ولیکن هم زمان با تحصیل برای کمک به محرومیت زدایی از مناطق کردستان همراه سایر دانش آموزان در اردوی جهادی شرکت میکرد.
زمان شروع جنگ تحمیلی در سن نوجوانی بود. با گذشت زمان و ادامه جنگ، با رشد قد وقامتش، عقل و معرفت او نیز نسبت به تعهدات دینی بیش از پیش بارور گردید. ادامه حضورش در اردوهای جهادی به پیوستن او به صف رزمندگان اسلام منتهی شد؛ تا این که در سال ۱۳۶۵ در همین راه به درجه رفیع شهادت نائل شد.
بعد از شهادت او ، بنیاد شهید بخشی از شرح حال زندگی، ویژگیهای اخلاقی وخاطرات آن شهید را همانند سایر شهدا جهت ثبت وضبط در تاریخ واگاهی بخشی به نسل آینده جمع آوری کرد. اما در نیمه دوم دهه ۱۳۹۰خانواده آن شهید جهت تکمیل سوابق ثبت شده مصمم شد خاطرات و نقل وقولهای مکتوم آن شهید را جمع آوری کند؛ ولی زمان گذشته است و دسترسی به بسیاری از یاران هم رزم میسور نیست. زیرا با ادامه جنگ بعضی از هم رزمان درصحنه نبرد و یا به دلیل مجروحیت به شهادت رسیده اند و بعضی از آنان نیز با گذشت چند دهه از پایان جنگ به دلیل کهولت سن و علل مترتب به آن توان و یارای همراهی و بیان خاطرات ندارند. بنابراین برای جمع آوری و ثبت خاطرات، به یادداشتهای آن شهید رجوع شد.
در میان خاطرات شهید یکی از آنها کم نظیراست. خاطرهای که در طول زمان و مکان برای کمتر کسی رخ میدهد و چه بسا میتوان آن را به صحنههایی از وقایع روزهای تاسوعا و عاشورا در ماه محرم پیوند زد و آن توصیف دیدار پدر رزمنده با پسر رزمنده اش در میدان نبرد است.
سال ۱۳۶۴ محمدرضا مصلحی و پدرش هردو لباس رزم برتن و در فاصلهای نه چندان دور در جبهه نبرد حضور دارند. پدر در پشتیبانی لشکر ۸ نجف اشرف در اهواز وظیفه تدارکات و فرزند وظیفه تخریب درمنطقه عملیاتی شلمچه را برعهده دارند. اما ذهن پدر بیشتر از آن چه فکر خویش باشد درگیر فرزند است و سعی دارد اورا از صحنه عملیات دور نگه دارد.
فرزند از این دیدار بسی آشفته حال است و در انتخاب بین گزینه برگشت به خانه برای ادامه تحصیل و گزینه ادامه حضور درجنگ مردد است.اما او در این میان راهی برمیگزیند که به چشم خویش عیان دیده سرانجام بسیاری از هم رزمهای او درعملیات تخریب، شهادت بوده است.
رزمندگان تخریبچی سرستون گردانهای رزم بودند. آنان جان بر کف نهاده، معبر را باز میکردند تا رزمندگان بتوانند به صف دشمن هجوم ببرند. آنانی که این راه را بر میگزیدند میدانستند این راهی بدون بازگشت است و اغلب آنان شهید و مجروح خواهند شد.
بسیار سخت است وصف حال و هوای رزمندگانی را که با چشمانی باز و با بصیرتی درونی فارغ و آزاد از مطامع دنیا، مسیر شهادت را بر میگزیدند. وجودشان در جبهه نشانه حمله و آمادگی برای باز کردن مسیر نبرد بود و به همین دلیل به جز تعداد اندکی که به اقتضای نوع شغل با آنان در ارتباط بودند کسی را از نقش خویش در جنگ مطلع نمیکردند.
آنان به دور از رنگ و ریا و در اوج اخلاص گمنامیرا به نام و نشان ترجیح میدادند؛ همان گونه که محمدرضا در پاسخ به کنجکاوی و پرسش پدر در خصوص شغل او در جبهه سکوت اختیار کرد و به مصداق رزمندهای گمنام در تاریخ ۱۲ بهمن ۱۳۶۵درعملیات کربلای ۵ منطقه شلمچه، حین باز کردن معبر، به خیل شهدا پیوست و پیکر پاکش در قطعه شهدای وادقان آرام گرفت
نوشتهای که در پی میآید شرح این دیدار و خداحافظی پسر با پدر رزمنده اش در میدان نبرد میباشد که شهید محمدرضا مصلحی با قلم خویش نگاشته است.
باسمه تعالی
ساعت ۱۵/۱۰ دقیقه صبح بود . یک دفعه صدای زنگ تلفن صحرایی رشته اقکارم را از هم گسست ومرا سوی خود کشید. تلفن را که برداشتم. شنیدم میگوید پیرمردی این جا آمده و با شما کار دارد و سریع گوشی را گذاشتم. متوجه شدم که باباست.
با سرعت چکمههای گلی یکی از دوستان را پوشیدم و روانه اطاق یا همان چادر تبلیغات شدم. فاصله چادر تبلیغات با چادرتسلیحات حدود ۴۰۰ متر بود. پشت چادر تبلیغات که رسیدم پرده را کنار زدم. پدرم را دیدم که در گوشهای لم داده بود، با وجود دیدن من و سلام و احوال پرسی، خوشحال به نطر نمیآمد. درحالی که نشسته بود با هم دست دادیم و روبوسی کردیم. نگذاشتم از جایش بلند شود. خیلی ناراحت به نظر میرسید. اشک درچشمانش حلقه زده بود و از پشت شیشه عینکش حرکات مرا زیر نظر داشت.
اگرچه تازه خبر شهادت دوستانم را شنیده بودم ولی من خودم را خوش حال جلوه میدادم و سعی میکردم با خونسردی و شوخی با بابا حال و احوال کنم؛ اما نمیدانم چرا نمیتوانستم در چهره بابا خیره شوم و سوال کنم. تا این که بابا شروع به صحبت کرد .
بابا جون درس چی شد ؟ درست را کنار گذاشتی؟
حرفش برایم خیلی سنگین بود ؛ اما چارهای نبود. زیرا او پدرم بود و من کوچک تر از او و نمیخواستم جلوی بابایم بلبل زبانی کنم . مقداری سکوت کردم و سرم را آهسته بالا گرفتم و گفتم :کدام درس؟
علاقهای به این بحث نداشتم؛ زیرا نه بابا قانع میشد و نه من . بنابراین حرف را عوض کردم و خود را با دو زانو به ستون خیمه تکیه دادم و گفتم چه خبر بابا جون؟ بابا دوباره گفت هیچ. تو چرا نامه نمینویسی !؟
در جلو بابا احساس تنبلی و غرور میکردم؛ اما ساکت بودم و چیزی نمیگفتم . گفت آخر بابا جون یک نامه مینوشتی که لاقل کجا هستی و یک خبری به من میدادی . گفتم نامه نوشتم به حجت دادم . وگفتم حالا شما دیگه به پایانی رفته اید. ثانیا وقت هم نداشتم.
بابا آهی کشید و گفت: خوب این جا چه کار میکنی ؟ نگهبانی میدهی؟ من میخواستم بیایم پیش تو ولی یک برادری گفت آنجا ورود ممنوع است و نگذاشت بیایم.
نمیخواستم بابا سردر بیاورد که من تخریب چی هستم. بحث را عوض کردم و گفتم آن پسره را میشناسی ؟ گفت نه . گفتم راوندی است و از سپاه کاشان و اسمش هم کوچکی است .
پس ازمدتی صحبت برای بار دیگر بابا گفت تو درست را نخواندی و کارت را به پایان نرساندی. گفتم من هنوز از درسم عقب نیفتاده ام. تازه با یک سال ترک تحصیل از تمام دوستانم جلوترم.
ولی گوش بابا بدهکار این حرفها نبود ومیگفت لااقل میرفتی ومادر را میدیدی مدتی سکوت اختیار کردم. در خاتمه گفتم بابا جون این جا میمانی یا میروی اهواز؟ اگر بمانی میترسم ماشین نباشد. بابا فکر کرد نمیخواهم پیش من بماند. همین طور هم بود. غیر از چند تن انگشت شمار که به چادر من میآمدند و با هم رابطه داشتیم نمیبایست کسی میآمد. چادر من خالی بود و احتمال این که از مرکز خبر یا پیامینیز بیاید زیاد بود .
خلاصه با درونی متلاطم و متاثر از مفارقت بابا ولی مصمم خداحافظی کردم و به طرف چادر تسلیحات دویدم .در حالی که میدویدم ماشین تویوتای حامل آذوقه روزانه را دیدم که از سر جاده عبور میکرد؛ با تمام وجود فریاد کشیدم آهای وایسا. دلم از بابا کنده نمیشد؛ اما چارهای نداشتم . تا بابا سوار تویوتا شد چشم به او دوخته بودم. میرفتم و از دور برای بابا دست تکان میدادم. مثل اینکه او متوجه نشده بود وجوابم را نمیداد.
دیدار بابا نه تنها غمیاز دلم برنداشت بلکه غمیبر غم من افزود و آن غصه و خیال مادر بود. به یاد نه نه افتادم؛ دلم شکست. میخواستم گریه کنم؛ اما چطور؟ گویی گناهی را مرتکب شده ام و بازخواستم میکنند. قلبم گرفت. سرم به درد آمد. چشمانم احساس خستگی میکرد و میسوخت. بعض در گلویم خیمه کرده و اشک در چشمانم حلقه زده بود.
لحظهای آرام شدم . چند نفس عمیق کشیدم. به فکر فرو رفتم و آنچه به نظرم میآمد انجام وظیفه بود و وظیفه. میپنداشتم از همه سنگین تر و مهم تر وظیفه است. باید که در جبهه بمانم. میاندیشبدم بهتر است فقط به هدف فکر کنم و به سمت وسوی خیالات دنیایی نروم.
آهسته پیچ رادیو را باز کردم. رادیو اذان میگفت. صدای ملکوتی اذان روحی تازه در من دمید. از جایم برخاستم. وضو گرفتم و مشغول خواندن نماز ظهر و عصر شدم و ....
۱۶/۱۲/۱۳۶۴ محمد رضا مصلحی
قسمتی از نامه شهید محمد رضا مصلحی